ON MY OWN

ON MY OWN

و به نام گناه که ثابت میکند تو آدمی و او خدا

واقعیت توهم مطلقی است که ما را با آن فریب داده اند

چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید

سهراب سپهری

هر بار وقتی سوار بر این صفحه کلید کوچک از آنچه در درونم میگذرد مینویسم و یا به رویاهای بسیار دور در این اتاق مسکوت مینشینم بروی سفینه کوچک زرد رنگ پلاستیکیم، چنان مینویسم که هر چه هست را در قلب محسور در سینه ام رها سازد و چون انسانی که از درون میسوزد و سینه های خود را با دستانش میشکافت تا از این آتش سرد رهای یابد.

همیشه از چیز های نوشته ام که دل تنگم فریادش را به گوش های سنگینم رسانده است. نمیدانم شاید اگر یک عدد روانشناس یا جامعه شناس بر سرم چون پیغمبری نازل آید و به اجبار مرا در بند تفکرات خود اسیر گرداند دلایل بسیاری را آورد برای آنچه دیگران آن را سیاه نویسی مینامند؛ کلماتی که پشت سر هم چون واگن های قطار به هم زنجیر شده اند و حروفی که از داخل واگن ها به صف ایستاده اند و خودنمای میکنند و از دور نمای خطوطی سیاه همانند جوهر مشکی ریخته شده بروی کاغذ­­­­­­­ به وجود می آورند
و شاید دلیل همه این دلایل آورده شده از سوی این کسان، بخاطر ترس خود از آنچه چیزیست که از من دارند. تا بلکه نکند عذابی بر آنان از جانب من نازل شود و در این آتش سرد آنان نیز سوزانده شوند و تنها اندکی حال امروز مرا دریابند حالی را که همین مخلوقات به من عطا کردند و امروز با آن تنها گذاشته اند.

اما گوی دست نوشته امروز من فرق دارد بسیار با آنچه تا کنون بوده است. آری از بالا به پایین به من امر شده تا از چیزی بنویسم که هنوز بسیاری در تعریف اولیه آن مانده اند،

از عشق و دلبستگی و یا شاید بهتر است گفت: دوست داشتن و البته نه به یک یا چندین جنس مخالف بلکه از مجموعه از آنچه در پیرامون ما میگذرد و چرای چیزی را که بسیاری جرعت به فکر کردنش را ندارند.

بشر موجود بسیار پیچه ای نیست و من از دیر باز تا امروز و همین حالا آن را محکوم به دوست داشتن چیزهای میدانم که ندارد و یا از باختن آن بسیار هراس دارد و بسیاری را نیز با خودخواهی در طلب آن است و چنان در این حیث در خود میسوزد که آن را به عشق نسب میدهد؛ حسی قوی بر پایه های محکم منافعات شخصی همان چیزیست که ما آن را عشق مینامیم دلبستگی به چیزهای که پیرامون خود داریم از خان و خادم تا خاتون و خاجه از خانه تا خانواده یا از میهن تا تفنگی که بر دوش داریم؛ و مبنای همه یک از این ها ترسی ابدی از تنهای، سقوط و خودخواهی است

ما چیزهای را که دوس داریم با جان خود گاهی بر کاغذ با قسمی دروغین یا درکوچه سر چیزه ساده ای و خیلی وقت ها در میادین جنگ بر سر چیزک های بزرگی که واقعیت مینامیم معاوضه میکنیم ولی همیشه خواهیم جنگید و حتی به هنگام تسلیم شدن باز در مقابل تفنگی که روبه ما گرفته اند مقاومت میکنیم حال با التماس و اه و ناله تا اندک مقاومتی برای قاپیدن اسلحه یا فرار و آنچه یک کوهنورد را از حرکت در سرمای شدید به هنگام خستگی مفرت نگه میدارد فریب دادن خود به اندکی بعد حرکت کردنی است که هیچ گاه نخواهد رسید و نه تن دادن به مرگی خاموش، و همه این ها به امید است که بلکه اندکی بیش تر زنده بمانیم و شاید هیچ کس در ثانیه های آخر افول خشنود به سقوط نباشد و این جبر و جمع است که دیگر او را به کام مرگ میشکاند و چه کسی میتواند بگوید پرنده های که سقوط کردن از سقوط خود خشنوداند؟ اما این عشق این دلبستگی این ترس ابدی ما از افول و تنهای ما را به چه کارهای بزرگی که وادار نمیکند و این دقیقا همان چیزیست که من بار دیگر انسان را محکوم به حیوانیت خود میدانم چرا که وحوش نیز بر سر چریدن و ریدن و کردن و داشتن گاهی جان میدهند و چه بسا که لشکر کشی هم میکنند.

پس سوال بزرگ و کفر آمیز این است این چه چیزیست که انسان را آن مخلوق اشرف میکند؟ اگر او نیز همان است که وحوش هستند و تنها قالب ها متفاوت است؟

جوابش ممکن است را نتوانم بدهم اما به یقین عشق این حس بسیار قوی و نیاز حیوانی نیست و به قول ابلیس، در کتاب جزیره پنگوئن ها: عشق همان حس هوس سرکوب شده در مردان و زنانی است که در زیر تن پوش ها به اسارت در آمده و سپس از آنچه بوده و هست منحرف میگردد و به اسم عشق خود را در قلب ها مینماید.

و در حوابم به این پرسش بی پایان چنین می اندیشم که: شاید آنچه انسان را بشر میکند تنها حس مسئولیت سنگین او در مقابل نه تنها چیزها و کسانیست که او به دان نیاز دارد بلکه نسبت به همه آن چیزیست که در پیرامون خود دارد جنگی ابدی در قالبی نه عشق به سرزمین بلکه مسولیت در قبال زنده نگه داشتن پرنده های که مقرر است شکار شوند. و شکستن دیوارهای که او را در بند اسارت نگه میدارد؛ آری پیشمرگی ابدی برای شکستن تابوها حتی به قیمت نابودی کل آنچه امروز آن را تمدن مینامند.

پ.ن: میگویند: بشر حاصل دمیدن روح خدا در اوست و بر همین اساس، خالق او را مخلوق برتر میداند و بدان بسیار دلبسته است؛ و انسان نیز مخلوقیست خالق چرا که زاده خداوند است؛ پس گر چنین است؛ میتوان گفت: خدا نیز موجودی است که بر مبنای آورده شده بالا در مقیاس بزرگ میتوان سنجید؟ موجودی که احساساتش بر پایه ترس، خودخواهی و... بنا نهاده شده است؟ و گر چنین نیست چرا قبل از بشر این زاده جدال ابلیس والله بهشت و جهنم وجود داشت؟ وقتی فرشتگان جز آنچه بدانان امر میشود، نمیتوانند همانی باشند که میخواهند؟ و آیا به تعبیر دیگری فرشتگان نیز میتوانند بردگان فکری خداوند باشند؟ و باز گر چنین هست میتوان گفت خدا خود مخوف ترین دیکتاتور مهربان جهان است؟

در اتنها گرچه تنها چیزی که در این جهان وجود دارد حقیقت است و مابقی برداشت های ما از آن؛ ولی که میتواند حقیقت را به من بگوید؟ وقتی واقعیت توهم مطلقیست که همیشه ما را با آن فریب میدهند؟

ساکو شجاعی 13/7/97

 

 


نظرات شما عزیزان:

دیکتاتور مهربان
ساعت23:47---16 آبان 1397
آیا به تعبیر دیگری فرشتگان نیز میتوانند بردگان فکری خداوند باشند؟ و باز گر چنین هست میتوان گفت خدا خود مخوف ترین دیکتاتور مهربان جهان است؟!?

مخاطب خاص
ساعت12:25---15 مهر 1397


هلیا
ساعت21:45---13 مهر 1397
موفق باشی عالیه

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


All About Me :)

خان و خادم دیدم و مخلوق خالق ندیدم.
خاتون و خواجه دیدم و خالق مخلوق ندیدم.
اما هرچه را که ندیدم در چشمان کور عالم دیدم.
......................................
بر احساس ضرب خورده ام و سوار بر جسم باکره ام
میتازم از این قیل و قال تنهایی به سوی بیابانی نمادین
که هرچند دخترانش از خاک اند و خار اما می ارزند به صد گلبرگ و رنگ دختران خزان
-Sako-

Join Us

Join us in YouTube Join us in Telegram

documentary

    مستند سرای هیمن


    مستند سرگذشت محمد اوراز