ON MY OWN

ON MY OWN

و به نام گناه که ثابت میکند تو آدمی و او خدا

شهباز آن ناجی افسانە ای آریایی ها

بە نام خداوند بخشندە مهربان

بر بلندای گذرگاه شاهِ زند آن معبرگاه شاهان و شهر احاطه شده اش در میان دو رشته کوه عُشاقی که هیچ گاه دستشان به هم نخواهد رسید و شاید تنها امیدشان برای وصال فصال عشق خویش، مرگ تدریجی با فرسایش و شسته شدنشان توسط آب باران باشد تا که شاید در پایین دست زمین های پست و در قعر رودخانه های عمیق با قربانی کردن عرش آسمانی، برای رسیدن به عشقی جاویدان و پیوندی ابدی در بهم گره خوردن و عاشقی کردنشان، دوباره در قالب سنگ های نو پس از میلیون ها سال دیگر باهم بر بلندای آسمان پای بگذارند.
و هم تراز با شهباز آن پرنده ناجی اقوام افسانه ای آریایی ها و گام به گام پرواز با آن و بالا رفتن از سنگ های که دیگر شاید قرار بر لمس مجدد آن نباشد اردوی دیگر تمام شد اردویی هم پای بچه های 95 و 94 و مربیان نام آشنای که با دیدنشان انسان یاد اردوهای قبل می افتد.
راه درازی را با نگاه های خیره به کوه های سفید پوش رشته کوه چلچمه مریوان، آویر سنندج، کوه های همدان و دیگر کوه های رشته کوه زاگرس از پشت شیشه های ماتم زده ماشین های سواری و به امید زود رسیدن به مقصد و فرار از های و هوی شهری و دود و دم و آدم های ماتم زده آن سپری کردیم تا به مقصد رسیدیم. و البته که راه باز بهانه ای شد برای دیدن رفقای قدیمی و تجدید میثاق دوستی هایمان و خنده بر لب گذاشتن ها و فراموش کردن همه غمی که انسان را در طول مدت های مدید در این شهرهای مکانیکی و پول صفت به خود گرفتار می کند.
روز اول مبهوت مهمان نوازی شازندی ها بودیم و با لبانی مملو از خنده با مربیانی چون دایی جلال عکس ها گرفتیم و حرف ها زدیم و چه سوال ها هم که نپرسیدیم. اساسا نه من بلکه بسیاری از رفقایم وقتی هیمالیانوردی کهنه کار را می بینند در پرسیدن سوالات همانند خبرنگاران سمج خبری با دست پاچگی تمام تند تند سوالاتی را با نهایت شوق میپرسیم و مشتاق تر از آن منتظر جوابهایش می مانیم
پس اندکی و فرا رسیدن شب و بالا آمدن با ناز وعشوه ماه کامل که در پشت دود و دم شهر اراک در ابتدا رنگی متمایل به قرمز تیره داشت با بالا آمدن و بر فراز آسمان رخت بستن جامه های خود را از خود بر کند و در آسمان با انعکاس نور زیبای خورشید، بر تن زمین به سوگ نشسته، نوید روزهای نیکو را میداد، مراسم افتتاحیه صعود سراسری شهباز به میزبانی شازند برگزار شد که بسیار مراسم گرم و صمیمی بود و بعد از صرف شام و پذیرایی و کلی عکس گرفتن مخصوصا با آقای فرشاد میجوجی و دوستشان آقا پژمان که متاسفانه اکنون فامیلی اشان را به یاد نمی آروم به اتاق خواب هایمان برگشتیم و مشغول هرچه سبک تر کردن کوله هایمان شدیم، من در آخر هرچه کردم نتوانستم بعضی از اقلام مانند کلاه کاسک یا طنابچه انفرادیم را فدای سبکی بیشتر کوله پشتی ام کنم و با خود گفتم ناصر این همان جایی است که تو باید بتونی تصمیم درست را بگیری نه راحت ترین تصمیم ممکن.
و بعد از مدتی خبر رسید آقای نصیری قرار است که بیاید و راجب به صعود فردا توضیحاتی را ارائه کنند و ممکن است آقای افلاکی هم با ایشان افتخار هم نشینی با ما را بدهند. برای همین بچه در چیدمان کوله های خود دست بکار شدند و پس از اندکی مرتب کردن اتاق برای مابقی بچه های که در اتاق ما حضور نداشتند جا باز کردیم و به انتظار نشستیم
انصافا انتظار برخورد بسیار سخت گیرانه از طرف آقای نصیری را داشتم ولی بسیار با زبانی آرام سلام کردند و در گوشه ای از اتاق همراه با آقای اقبال افلاکی نشستند و سر صحبت ها را با توضیحاتی در مورد صعود فردا باز کردند.
من آقای افلاکی را قبلا بارها و بارها در مستند پرواز به سوی جاودانگی محمد اوراز دیده بودم آنقدری که حتی تن صدایشان چنان برایم آشنا بود که انگار چند سال است ایشان را از نزدیک میبینم. تنها از سپید شدن موهایشان و رخت بستن پیری بر صورت ایشان اندکی ناراحت شدم گویی این من بودم هم پای ایشان روزگاری هشت هزاری ها را در زیر پای میگذاشتیم و این گذر سریع عمر انسان را براستی که به فکر فرو میبرد.
روز صعود:
قرار بر صعود کوه همزمان از سه جبهه: شمالی، جنوبی و جنوب غربی بود. ما در گرگ و میش هوای سرد زمستانه صبح، آماده، به صف شدیم و طبق برنامه دیرتر از دو تیم قبلی از راه جنوب غربی راهی قله شدیم مسیری گرچه کوتاه و سر راست اما توام با لمس کوه و دست به سنگ های بسیاری که و تعادل بروی تیغه های آن مسیری مملو از هیجان و اندکی ترس است، راهی زیبا که هرچه بیشتر قدم برمیداری در ظاهر هیچ از مبدا دور نشده ای اما هی راه رفتیم. باتوم زدیم لباس کم و زیاد میکردیم و دست به سنگ بالا میرفتیم، میخندیدیم و عکس میگرفتیم و باز بالاتر میرفتیم انگار قرار بود به معراج برویم نردبانی سنگی که گویی پایانی ندارد. اما هرچیزی که شروعی داشته باشد پایانی هم خواهد داشت.
بالاتر آمده و دیگر چیزی به قله نمانده بود اندک راه در پیش رو را هم رفتیم و به زور سر قله جای برای عکس دسته جمعی پیدا کردیم و راه رفته را از مسیری دیگر به سبب آن که مزاحم دو تیم دیگر که بعد از ما در صدد فتح قله بودند نشویم بازگشتیم.
در آخر با تست هایی از زمان کرامپون بستن و باز کردن و همچنین تست های استقامتی برنامه امان را با پایین آمدن در مسیری راحت تر به پایان رساندیم.
گرچه در آخر گلی شدیم ولی خوش گذشت و مانند یک شناگر پس از نفس تازه کردن بر بالای شازند نفس را حبس کردیم و دوباره به داخل شهرهای آدم بزرگ ها شیرجه زدیم حال یا برمیگردیم بالا و نفس تازه میکنیم یا همان پایین خفه خواهیم شد.

گزارش ارسالی من برای ششمین اردوی آموزشی، آمادگی و انتخابی تیم ملی امید 96

ناصر شجاعی (ساکۆ)


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


All About Me :)

خان و خادم دیدم و مخلوق خالق ندیدم.
خاتون و خواجه دیدم و خالق مخلوق ندیدم.
اما هرچه را که ندیدم در چشمان کور عالم دیدم.
......................................
بر احساس ضرب خورده ام و سوار بر جسم باکره ام
میتازم از این قیل و قال تنهایی به سوی بیابانی نمادین
که هرچند دخترانش از خاک اند و خار اما می ارزند به صد گلبرگ و رنگ دختران خزان
-Sako-

Join Us

Join us in YouTube Join us in Telegram

documentary

    مستند سرای هیمن


    مستند سرگذشت محمد اوراز